تعیین حدود علم
این مسأله نیز به صورت و شکلى که در قرون اخیره میان دانشمندان مطرح است کاملًا جدید و بى سابقه است و نتیجه توجه خاصى است که در قرون اخیره به عالم انسان و ادراکات ذهنى انسان شده است. البته سایر دانشمندان نیز در باب محدودیت علم بشر سخنانى گفتهاند از قبیل اینکه «حقایق عالم بى پایان است و قوه تفکر بشر محدود، پس «علم کل» نصیب کسى نمىشود» و یا اینکه درباره حقیقت وجود (هستى) گفتهاند که قابل معلوم شدن به علم حصولى نیست و آنچه با علم حصولى معلوم مىشود از قبیل ماهیات است و امثال این گفتارها، ولى پیداست که هدف این دانشمندان در این سخنان با هدف دانشمندان جدید متفاوت و مختلف است.
تفکیکی که شهید از تفاوت بحث حدود علم میان دانشمندان قدیم و جدید مطرح می کنند ناشی از تفاوت دغدغه هاست و این خود مسئله بسیار مهمی است و اصلا هدف و غایت ما از فلسفه یافتن نظام فکری چنین کامل جهت شناخت انسان و خالق وی است. این دغدغه باعث می شود اگر هم حدود علم بررسی می شود با آن زاویه دید باشد که از قدیم مسائلش موجود است اما ابهام ها و شبهات جدید مسائل جدیدی را در این باب پدید آورده است.
البته پر واضح است که محدودیتی که مورد دغدغه ی علمای قدیم بوده ناشی از محدودیت های ذاتی موجود ممکن است و محدودیت های مورد بحث فلاسفه ی جدید به جهت محدودیت در ابزار حسی انسان است که بیشتر با موضوع مقاله مرتبط است.
در میان دانشمندان جدید راجع به «حدود علم» دو نظریه است:
دسته اول که حسیون باشند بخاطر اینکه تنها کسب علم را از آلات حسیه معتبر می دانند، محدوده علوم را به آنچه حواس می توانند از واقع دریابند محدود می کنند، البته در این میان برخی از عقلیون بحث سابق هم هستند که توضیح نحوه استدلالشان در متن ذکر می شود
الف. جمعى از دانشمندان معتقدند که قدرت قضاوت فکرى بشر فقط در حدود «فنومن ها» (phenomen)یعنى ظواهر و عوارض طبیعت و تعیین روابط و مناسبات آنهاست و این ظواهر و عوارض همانهاست که قابل احساس و تجربه هستند و اما تحقیق درباره کنه امور و ماوراء عوارض و ظواهر طبیعت، خواه مربوط به خود طبیعت و خواه مربوط به ماوراء الطبیعه باشد، از دسترسى قضاوت فکرى بشر خارج است و آنچه هم تا کنون در این باره گفته شده اصل و مبنایى نداشته صرفاً لفّاظى و خیالبافى بوده است.
یعنی تعیین محدوده علوم در بحث فعلی تابع راه کسب علوم است، حسیون که راه کسب علم را منحصر در ابزار مادی می دانند در حیطه و اندازه ادراکات بشر فقط آنچه بوسیله حواس وارد می شود را معتبر می دانند و ما بقی را جز علوم قابل اعتنای بشر نمی دانند بلکه چیزی همانند شعر و ادبیات می دانند که ما بازاء واقعی برایش متصور نیستیم.
به عقیده این دسته، علوم طبیعى از قبیل فیزیک و شیمى و زیستشناسى و امثال اینها معتبر است زیرا در این علوم جز روابط و مناسبات ظاهرى اشیائى که قابل احساس و آزمایش هستند مورد نظر قرار نمىگیرد.
روانشناسى نیز معتبر است زیرا این فن با اسلوب جدید خود از ماوراء عوارض و حالات نفسانى (از قبیل بحث از جوهریّت و عدم جوهریّت روح) چشم مىپوشد و صرفا فنومنهاى نفسانى و روابط و مناسبات آنها را جستجو مىکند.
ریاضیات نیز معتبر است زیرا اولًا پیدایش مفاهیم ریاضى از قبیل عدد و خط و سطح و جسم، مبدأ و منشأ حسى دارد و ثانیاً صحت مسائل ریاضى را مىتوان عملًا تأیید و تثبیت کرد.
و اما آنچه از این قبیل نیست، خواه مربوط به طبیعت باشد از قبیل بحث از حقیقت جسم طبیعى و اینکه آیا جسم در آخرین حد تجزیه خود. مرکّب است از اجزاء خالى از بُعد و یا آنکه واحد حقیقى جسم واجد بعد و شکل و مقدار است و خواه مربوط به ماوراء الطبیعه باشد از قبیل بحث از وجود روح مجرد و وجود خدا و مباحث مربوط به جوهر و عرض و دور و تسلسل و مانند اینها، تحقیق با اسلوب فنى درباره آنها نفیاً و اثباتاً خارج از قلمرو فکر بشر است.
حسیون که در بالا عقیده آنها را راجع به «راه حصول علم» بیان کردیم پیرو این نظریهاند زیرا آنان از طرفى عقیده دارند که «در عقل جز آنچه به حس در آمده باشد چیزى موجود نیست» و کار عقل را منحصر به تصرف در صور محسوسه مىدانند بدون آنکه بتواند غیر از صور محسوسه، تصورى را زیاد کند و از طرف دیگر به محدودیت عمل حواس پى بردهاند و دانستهاند که فقط امور معیّنى است که به احساس در مىآید.
از این دو مقدمه نتیجه گرفتهاند که قدرت قضاوت فکرى بشر محدود است به امور حسى و محسوسات. لهذا فلسفه به معناى حقیقى کلمه- یعنى فنى که صرفاً متکى به معقولات باشد- در نظر این دسته جز لفاظى و خیالبافى چیزى نیست. به عقیده این گروه، علم منفک از حس و فلسفه منفک از علم وجود ندارد.
سیستمهاى فلسفى حسیون مانند خود علوم حسى محدود است به یک سلسله مسائل که از حدود توجیه عوارض و ظواهر طبیعت تجاوز نمىکند. معمولًا در اصطلاحات این دسته هر گاه «فلسفه» گفته شود منظور یک سلسله مسائل تعقلى و نظرى خالص نیست بلکه پارهاى از مسائل فیزیکى یا ریاضى یا علمالنفسى و حداکثر منطقى که جنبه عمومیت بیشترى دارد به نام «فلسفه» خوانده مىشود.
جنبه عمومیت بیشتری که شهید اشاره می کنند به این خاطر است که برای علوم خود دو ملاک دارند یکی اینکه قابل حس باشد دیگری اینکه قابل آزمایش و آزمودن باشد، لذا می فرماید که جنبه عمومیت بیشتر که این کثرت درک و قبول عرفی دال بر حیث آزمودن و مفید بودن باشد.
به عقیده حسیون، فلسفه اولى (متافیزیک) که قدما براى او شأن عالى و اهمیت فوق العاده قائل بودند و آن را «فلسفه حقیقى» و «علم کلى» و «علمالعلوم» و «علم اعلى» مىخواندند پایه و اساسى ندارد زیرا مسائل وى از حدود ظواهر طبیعت و محسوسات بیرون است و لهذا از حدود امکان بررسى که همان آزمایش و تکرار باشد بشر خارج است.
از «حسیون» کسى که زیاد در این باره اصرار و پافشارى کرده اگوست کنت است و از «عقلیون» کسى که این عقیده را دارد کانت است.
اینکه حسیون چنین نظری اظهار کنند دور از ذهن نیست اما اینکه کانت که از عقلیون بحساب می آید این نظریه را انتخاب کرده مورد سوال و ابهام است که در صفحه بعدی به این بحث خواهیم پرداخت.
به عقیده اگوست کنت تاریخ فکر بشر تا کنون سه مرحله اساسى را پیموده است:
مرحله افسانهاى و خیالى،
مرحله عقلى و فلسفى،
مرحله علمى و حسى.
در مرحله اول که مربوط به دوران کودکى و توحش بشر است بشر تمام حوادث را مربوط مىکرد به ارباب انواع و ارواح طیّبه و خبیثه. در این مرحله، بشر هر حادثهاى را که مىدید از قبیل برف و باران و قحط و فراوانى و مرض و صحت و صلح و جنگ، آن را مربوط مىکرد به اراده خدایان و دخالت ارواح نیک و بد. در واقع بشر به صورت فطری می دانست که هر معلولی علت می خواهد اما علت آن را چون نمی توانست بیابد به امری ماورائی ارجاع می داده است.
البته می توان به نحو دیگری هم این فعل بشر را تفسیر کرد؛ با توجه به اینکه طبق عقاید اسلامی ورود بشر به عالم خاکی عجین با نزول اولین پیامبر بوده و هیچگاه زمین خالی از هادی و رسول نبوده است، پس کلام الهی و تاثیرگذاری رب العالیمن و اسباب ماوراء مادی، به سمع افراد بشر رسیده است، حال این گفته ها یا خود آنها بوده اند که در طول زمان تحریف شده اند یا ناشی از کلام این رسولان الهی بوده که به صورت ناصواب دریافت شده و طبق آن تخیل پردازی شده است.
در مرحله دوم، فکر بشر ترقى کرده و دریافته است که نمىتوان حوادث طبیعت را با اراده خدایان توجیه نمود، علل حوادث طبیعى را باید در خود طبیعت جستجو کرد. لهذا در این مرحله فرضهاى عقلى را در توجیه حوادث پیش مىکشد و پاى قواى طبیعى و صور نوعیّه و نفس نامیه و نفس حیوانیه و نفس ناطقه را به میان مىآورد. این مرحله از مرحله اول کاملتر است ولى آخرین مرحله نیست بلکه حلقه متوسطى است که مرحله اول را به مرحله سوم مرتبط مىکند.
اگر این مرحله از فکر بشر را طبق همان سازمان قبلی تحلیل بکنیم، فطرت علت یاب بشر، به دنبال تحلیل وقایع و تبیین ارتباط عوالم ماورآء ماده با عالم طبیعت بوده و توانسته تئوری های بسیار زیبایی که بازهم مبتنی بر تعالیم انبیا بوده ارائه دهد. و این چنین است که می گویند فلسفه جز تحلیل عالم واقع و ارتباط انسان با خالق خود نیست. این دغدغه از نخستین روز خلقت انسان تا زمان کنونی مورد اهتمام نوع بشر بوده است.
در مرحله سوم، بشر متوجه شده است که آن فرضهاى عقلى و فلسفى در توجیه حوادث، بلادلیل است و تنها راه صحیح آن است که از تعقیب کردن و جستجو کردن علل واقعى دست بکشد و فقط به تعیین روابط و مناسبات اشیاء محسوسه که وجود آنها محقّق و مسلّم است بپردازد و به جاى آن فرضهاى عقلى، خود حوادث طبیعت را علت یکدیگر بشناسد. در این مرحله است که نظریات بشر جنبه ثبوتى و تحققى پیدا مىکند یعنى فقط حوادث محققه را دخالت مىدهد و بس.
این مرحله هم چیزی نیست جز پرداختن به معدات و کشف از روابط معالیل با یکدیگر که البته منافع طبیعی بسیاری دارد ولی هیچگاه نمی تواند به سوالات و دغدغه ذهنی بشر که مرحله اول و دوم ناشی از آن هستند را پاسخ دهد. نظام فعلی علوم حسی غرب هیچ وقت نمی تواند به بشر سازمان فکری جامع من البدو الی الختم ارائه دهد. یعنی نمی تواند به سوالی که باعث پدید آمدن علم فلسفه شده است پاسخ بدهد و این مسئله حاکی از خلط علوم در نظر اگوست کنت است.
اگوست کنت خود را واضع فلسفهاى مىداند به نام «پوزیتیویسم»(positivism) که آن را فلسفه تحققى (یا ثبوتى یا وضعى یا ظاهرى) ترجمه کردهاند و خودش این فلسفه را نماینده مرحله سوم از مراحل سه گانه فکر بشر مىداند.
اگوست کنت مدعى است که الآن هم که نوبت مرحله سوم رسیده است باز کسانى پیدا مىشوند که هنوز طرز فکرشان متناسب با مرحله اول یا مرحله دوم است.
ایضاً مدعى است که یک فرد در دوره عمر، ابتدا خیالى و افسانهاى فکر مىکند، بعد اگر فىالجمله رشد پیدا کند طرز تفکرش عقلى و فلسفى مىشود، و هنگامى که پخته و آزموده شد طرز تفکر فلسفىاش تبدیل به تفکر علمى و حسى مىشود.
مسئله ای که بیانش خالی از لطف نیست پیرامون نحوه پیشرفت علمی در غرب است. همانطور که مشاهده شد امثال هیوم توانستند با قدرت اقناعی به انضمام شکاکیت فراگیر نسبت به مسائل ماورائی توانست جریان علمی مبتنی بر علوم محدود به ماده را بوجود آورد.
امثال اگوست کنت با شکل دادن فلسفه پوزیتویسمی-فلسفه دراینجا به معنای سازمان علمی و روابط ادراکات با یکدیگر است بعبارت دیگر با شکل دادن نظام علمی پوزیتویسمی- و پیشبرد این نظام پایه ریزی نظام جامع علمی را انجام دادند. خود اگوست کنت از بزرگان علم جامعه شناسی شد و این مسیر باعث شد که دیگر روی مبانی و حرف های اولیه بحث نکنند. دقیقا همان چیزی که اگوست کنت با آن تواسنت علوم ریاضی را داخل علوم مادی کند-یعنی فایده و ثمر داشتن و قابل تجربه بودن ثمرات- به همان وسیله از تفکر و بحث پیرامون مباحث اولیه هستی شناسی عبور کردند به گمان اینکه ثمری در این مباحث نیست و باید به مرحله سوم فکر بشری پرداخت.
این مرحله که بنام مرحله علمی نامیده شده را دنبال دنبال کردند و فضای علمی فعلی غرب ناشی از همین مبانی است. نکته حائز اهمیت این است که یک نظم فکری را تا انتها رفته اند و ثمرات نیک و بد از آن یافته اند همان چیزی که در فضای علمی ما موجود نیست، اگر مثلا یک عده دانشمند خود را وقف بسط تفکرات علامه طباطبایی یا امام خمینی می کردند؛ خدا می داند چه اندازه ثمرات از این چشمه زلال حکمت نصیب بشریت میشد...
نکته حائز اهمیت دیگر این است که بحثی که پیرامون سه مرحله فکری بشر بیان شد بنا بر همراهی با بیان اگوست کنت بود و به این معنای نیست که این سه مرتبه را پذیرفته ایم!
إن شاء الله در جای مناسب خویش هم باید نظام فکری قرآنی را در مورد مراتب فکری بشر بیان کنیم و هم اینکه این مراتب فکری اگوست کنتی اکنون در کجاست...
کانت نیز با آنکه از عقلیون است و به معانى فطرى ذاتى عقلى قائل است منکر اعتبار «فلسفه اولى» است. وى علمهاى مربوط به واقعیتهاى ماوراء ذهن را محصول همکارى عقل و حس مىداند و مدعى است که حس تنها یا عقل تنها نمىتواند علمى بسازد.
کانت علوم طبیعى را معتبر مىداند زیرا محصول عقل و حس هر دوتاست، ریاضیات را نیز معتبر مىداند زیرا هر چند در ریاضیات به عقیده کانت حس دخالت ندارد و عقلى محض است ولى چون مسائل ریاضى مربوط به فرضیات خود ذهن است قهراً صادق است زیرا عقل مىتواند در آنچه خودش فرض کرده قضاوت کند.
ولى فلسفه اولى معتبر نیست زیرا نه مانند طبیعیات است که حس بتواند دخالت کند و با شرکت حس و عقل صورت علمى به خود بگیرد و نه مانند ریاضیات است که صرفاً قضاوت درباره مفروضات و مخلوقات خود عقل باشد. چرا که مصادیق معلومات فلسفه اولی در ذهن موجود نمی باشند و قابل تصور ذهنی نمی باشند
توضیح این مطلب لازم است که منکرین اعتبار فلسفه تعقلى محض که بارزترین مصداق آن فلسفه اولى و متفرعات آن است از دو راه مختلف استدلال مىکنند پس رد وجود فلسفه اولی و علم اعلی دو راه دارد و غالباً این دو راه از یکدیگر تفکیک نمىشود:
(1). از راه علم النفسى، یعنى از راه اینکه مواد و عناصر اولیه ذهنى بشر براى حل آن مسائل وافى نیست زیرا عناصر اولیه ذهن بشر منحصر است به صور حسیه، و عقل کارى جز تصرف در آن صور حسیه نمىتواند انجام دهد و مسائل فلسفه تعقلى از حدود حس و احساس بیرون است. منظور از راه علم النفسی این است که معلوماتی که وارده بر نفس انسان می شوند از این طریق خارج نیستند و چون معلومات فلسفه اولی وارد در این راه نیستند پس اصلا موجود نیستند و موهومات محسوب می شوند. تعبیر علم النفسی اصطلاح برای اشاره به نفسانی بودن مسئله و اینکه مجرای این بحث معلومات درون نفس انسان است، نه قسم مقابل آن.
(2). از راه منطقى، یعنى از راه اینکه مقیاس صحت و سقم قضایاى فکرى بشر منحصر است به تجربه و آزمایش عملى و آن مقیاسهاى عقلى که منطق عقلى، آنها را وسیله سنجش فکر و تمیز دادن صحیح از سقیم و صحیح از خطا مىداند مفید و اطمینان بخش نیست و هر نظریه و فرضیهاى (هر چند مربوط به فنومنها و توجیه ظواهر طبیعت باشد) که تحت آزمایش عملى در نیاید قابل اعتماد و اطمینان نیست و مسائل فلسفه تعقلى قابل آزمایش عملى نیست زیرا مثلًا نمىتوان آزمایش کرد که آیا وجود اصیل است یا مهیّت؟ و آیا دور یا تسلسل ممکن است یا محال؟
راه دوم زائیده راه اول است و با نفی قسم اول طبیعتا راه دومی باقی نخواهد ماند. در واقع این قسم اصلا نمی تواند رد فلسفه اولی کرد بلکه صرفا می توان گفت که نسبت به آن نمی توانیم ادعایی داشته باشیم چون دست ما –بوسیله آزمایش عملی و تکرار- از آن کوتاه است.
ب. جمعى دیگر از دانشمندان جدید، آن محدودیتى را که آن دسته در نظریه بالا براى علم قائل شده بودند منکرند و معتقدند که در ماوراء محسوسات نیز مىتوان قضاوت کرد. بعضى از این دانشمندان این نظریه را از آن جهت دارند که به تصورات فطرى عقلى مستقل قائلند، از قبیل دکارت و پیروانش، و بعضى دیگر راه شهود و عرفان و سیر باطن را پیشنهاد و پیروى کردهاند (فلسفه هانرى برگسون فیلسوف معروف عصر اخیر متکى به این نظریه است) و بعضى دیگر از راه دیگر، و ما در اینجا خود را نیازمند به بیان نظریات آنان نمىدانیم.
در این مقاله در ضمن اینکه «پیدایش کثرت در ادراکات» بیان مىشود، به هر دو اشکال منکرین اعتبار فلسفه تعقلى پاسخ داده مىشود. از طرفى در خلال بیان کیفیت حصول تکثر در ادراکات، گفتگوى مفاهیم متافیزیکى به میان خواهد آمد و معلوم خواهد شد که این مفاهیم از جنبه علمالنفسى معتبرند و با آنکه مستقیماً از راه حواس وارد ذهن نشدهاند منشأ صحیح و معتبر دارند، درست است که مستقیم از راه حواس نیستند لکن در نهایت مرتبط با حواس هستند و از طرف دیگر از جنبه منطقى ثابت خواهیم کرد که تنها معیار و محک صحت و سقم قضایا تجربه و آزمایش عملى نیست و حتى خود تجربیون (بدون توجه) به یک سلسله قضایاى فکرى خواه ناخواه اعتقاد جزمى دارند که قابل تجربه و آزمایش عملى نیست. بعلاوه در آینده معلوم خواهد شد که بشر تا قبلًا به یک سلسله قضایاى غیر تجربى اعتقاد نداشته باشد نمىتواند هیچ قضیه تجربى را بپذیرد. مثل قضایای بدیهیات اولی الاوایل